دست هایـمان را بـهم قفـل کنیم
فقط یـادت باشد
کلیـد را جایـی بـگذاری
که یـاد هیـچ کدامـمان نـماند...
لذتی که در فراق هست در وصال نیست چون در فراق شوق وصال
هست و در وصال بیم فراق .
برای اداره کردن خودت از عقلت استفاده کن
و برای
اداره کردن دیگران از قلبت
هنر در آمدن نیست در ماندن است
خیلی ها میایند اما نمی مانند
تو فقط بمان
تا یادت می کنم باران می آید …
نمیدانستم لمس خیالت هم وضو می خواهد !
فصل پاییز است و دل پر از شوق امید
دل ز غوغایت خوش است ای فصل نیک
فصل زرد . فصل برگ . فصل افتادگی
فصل دل زغم ها بریدن دوباره زندگی
فصل بر زمین افتادن های برگ ها زرد
فصل دور انداختن اشک های سرد
فصل اموختن و با خاک یکسان شدن
همنوا با جان دل در زیر خاک نهان شدن
فصل از سر زیستن از نو پیدا شدن
در مسیر زندگی از خود گذشتن فنا شدن
فصل پاییز است دل اندر سینه رها شدن
در وصال یار تازه دم بدم شیدا شدن
فصل پاییز است و ( فرهاد ) این نکته دان
در مسیر عشق بازان تو هستی جاویدان
زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست
از آنچه فکر کنی
از آنچه تصور کنی
از آنچه احساس کنی
شادتر , راحتر آسوده خاطرترم
من از مرگ ماهی ها میترسم
و گرنه درد دلم را به دریا میگفتم
گیتار زندگیم را به آتش کشید
اما غافل از اینکه طنین آواز آن تا نسل ها باقی خواهد ماند .
ای آنکه طلبکار خدایی به خودآ
از خود بطلب کز تو جدا نیست خدا
اول به خودآ ، چون به خود آیی ، به خدا
اقرار نمایی به خدایی خدا
الهی !
همه تو ما هیچ
سخن اینست بر خود مپیچ
این جا که منم عشق به سر حد کمال است.......صبر است و سلوک است سکوت است و رضایم
همه چیز بازیچه نیست .
این را پروانه ای گفت که بالهایش در دستان کودکی جا مانده بود .
خدایا از اینکه بعضی انسان ها را سر راهم قرار دادی ممنونم
چی زیبا مقبول برایم نشان دادی
و چی زیباتر از انچه تصور میکردم مرا فهماندی
که جز عشق تو , یاد تو دیگر همه هیچ است
و چی زیبا عاشقانه بر دلم مینشینی .
گاه مرا میگریانی , گاه مرا میخندانی
نه توان شکوه دارم نه توان گریز
هم دردی و هم درمان
از تو عاجزانه میخواهم
( فقط تو بمان در کنارم ترکم مکن )
( دل نوشته ای خودم )
ای روزگار تو متوجه خودت باش شکستنم همت فرهاد میخواهد
که خودم فرهاد خود هستم .
که با همت فرهاد ابهت فاران از این تنگنایی اختناق و تاریکی سر بلند بیرون خواهم آمد
( دل نوشته خودم )
ادیسون به خانه بازگشت یاد داشتی به مادرش داد
گفت : این را معلم ام داد گفت فقط مادرت بخواند
مادر در حالی که اشک در چشمان داشت برای کودکش خواند:
فرزند شما یک نابغه است واین مكتب برای او کوچک است آموزش او را خود بر عهده بگیرید
سالها گذشت مادرش از دنیا رفته بود روزی ادیسون که اکنون بزرگترین مخترع قرن بود در گوشه خانه خاطراتش را مرور میکرد برگه ای در میان شکاف دیوار ديد اورا گرفت و خواند
نوشته بود : کودک شما کودن است از فردا اورا از مكتب اخراج كرديم
ادیسون ساعتها گریست
ودر خاطراتش نوشت :
توماس ادیسون
کودک کودنی بود که توسط یک مادر قهرمان به نابغه قرن تبدیل شد
تقدیم به مادران
دوست من تو دیگرﻻﻧﻪ ات ﺭﺍ، ﺑﺮ ﺣﺒﺎﺏِ ﺣﻮﺻﻠﻪﺀ ﻣﺮﺩُﻣﺎﻥ ﻧﺴﺎﺯ! ﺗﺎ، ﺁﻭﺍﺭﻩﺀ ﺑﯿﺤﻮﺻﻠﮕﯽ ﺷﺎﻥ ﻧﺸﻮﯼ.
چه سخت است تُنگِ ماهی بودن !
نَشکنی ، زندانبانی _ بشکنی ، قاتلی . . .
خوش به حال آب !
حتی اگر باران بشوی و بخواهی عاشقانه بباری
هستند کسانی که چتر دردست میگیرند
و تو را نمی خواهند.
كاش بودنها را قدر بدانيم
به خـــــدا قسم
نبودنها
همين نزديكيهاست . . . !
خدا تنها روزنه امیدی است که هیچگاه بسته نمیشود ... تنها کسی است که با دهان بسته هم میتوان صدایش کرد ...با پای شکسته هم میتوان سراغش رفت... تنها خریداریست که اجناس شکسته را بهتر برمیدارد...تنها کسی است که وقتی همه رفتند میماند...وقتی همه پشت کردند آغوش میگشاید...وقتی همه تنهایت گذاشتند محرمت میشود ...و تنها سلطانی است که دلش با بخشیدن آرام میگیرد نه با تنبیه کردن. خدا را برایتان آرزو دارم
سر تا پایم را که خلاصه کنند
می شود مشتی خاک …!
که ممکن بود ؛
خشتی باشد در دیوار یک خانه !
و یا شاید خاکی در گلدان !
یا حتی غباری بر پنجره … !
اما مرا از این میان برگزید برای نهایت شرف…
برای انسان بودن …
و پروردگارم که بزرگوارانه اجازه ام داد به :
نفس کشیدن …
شنیدن …
فهمیدن …
احساس کردن …
و من مشتی از خاکم که خدایم اجازه ام داد به:
انتخاب و تغییر
به شوریدن
به عشق
وای بر من اگر قـــــدر ندانم ……………
قلبم را عصب کشى کرده ام
دیگر نه از سردی نگاهى می ترسد نه از گرمى آغوشى می تپد .
این روزهــــایم به تظاهر می گذرد...
تظاهر به بی تفاوتی،
تظاهر به بی خیـــــالی،
به شادی،
به اینکه دیگــــر هیچ چیز مهم نیست...
اما . . .
چه سخت می کاهد از جانم این "نمایش
دارم سعی می کنم همرنگ جماعت شوم،
آهای جماعت...
میشود کمکم کنید؟؟؟؟؟؟
شما دقیقا چه رنگی هستید؟
همــه چیــز سـاده استــــــ
زنـدگــی... عشــق...
دوستـــــــ داشتــن... عـادتــ کــردن...
رفتــن... آمــدن...
امــا چیــزی کـه ســــــاده نیستـــ
بـاور ایـن سـاده بـودن هـاستـــــــــــ .
وقتی چترت خداست؛
ﺑﻪ ﺍﺑﻮﺳﻌﯿﺪ ﺍﺑﻮﺍﻟﺨﯿﺮ، ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻓﻼﻧﯽ ﺷﺎﻫﮑﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﺪ، ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﻗﺎﺩﺭ ﺍﺳﺖ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﻨﺪ،
ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ، ﻣﮕﺲ ﻫﻢ ﻣﯿﭙﺮﺩ . ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻓﻼﻧﯽ ﺭﺍ ﭼﻪ ﻣﯿﮕﻮﯾﯽ؟ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺁﺏ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺮﻭﺩ ! ﮔﻔﺖ: ﺍﻫﻤﯿﺘﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﺗﮑﻪ ﺍﯼ ﭼﻮﺏ ﻧﯿﺰ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﺪ، ﮔﻔﺘﺘﻨﺪ : ﭘﺲ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ ﺷﺎﻫﮑﺎﺭ ﭼﯿﺴﺖ؟
ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﺮﺩﻡ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﮐﻨﯽ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﺑﻪ
ﮐﺴﯽ ﺯﺧﻢ ﺯﺑﺎﻥ ﻧﺰﻧﯽ، ﺩﺭﻭﻍ ﻧﮕﻮﯾﯽ، ﮐﻠﮏ ﻧﺰﻧﯽ ﻭ ﺳﻮﺀﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻧﮑﻨﯽ، ﺍﯾﻦ ﺷﺎﻫﮑﺎﺭ
ﺍﺳﺖ .
ﻻﺯﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﻳﮑﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ" ﺗﺤﻤﻞ " ﮐﻨﻴﻢ، ﮐﺎﻓﻴﺴﺖ ﻫﻤﺪﻳﮕﺮﺭﺍ" ﻗﻀﺎﻭﺕ " ﻧﮑﻨﻴﻢ .
ﻻﺯﻡﻧﻴﺴﺖ ﺑﺮﺍﻱ"ﺷﺎﺩﮐﺮﺩﻥ " ﻳﮏﺩﻳﮕﺮ ﺗﻼﺵ ﮐﻨﻴﻢ، ﮐﺎﻓﻴﺴﺖﺑﻬﻢ " ﺁﺯﺍﺭ " ﻧﺮﺳﺎنیم .
ﻻﺯﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍﺍﺻﻼﺡ" ﮐﻨﻴﻢ، ﮐﺎﻓﻴﺴﺖ ﺑﻪ" ﻋﻴﻮﺏ " ﺧﻮﺩﺑﻨﮕﺮﻳﻢ . ﺣﺘﻲ ﻻﺯﻡ ﻧﻴﺴﺖ
ﻳﮑﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ " ﺩﻭﺳﺖ " ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﻢ، ﻓﻘﻂﮐﺎﻓﻴﺴﺖ " ﺩﺷﻤﻦ " ﻫﻢ ﻧﺒﺎﺷﻴﻢ .
ﺁﺭﻱ، ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ، ﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺯﻳﺴﺘﻦ، ﺷﺎﻫﮑﺎﺭ ﺍﺳﺖ
"ﺣﺮﯾﻤﺖ ﻭﻗﺘﯽ ﺷﮑﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ " ﺣﺮمتت " ﺭﺍ ﺑﻪ " حرَﻡ"
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻓﺮﻭﺧﺖ ...
ﺩﻧﺒﺎﻝ " ﺣﺮﻣﺴﺮﺍ " ﺑﻮﺩ ...
ﺍﯾﺮﺍﺩ ﺍﺯ " ﺣَﺮﯾﻢ " ﺗﻮ ﻧﺒﻮﺩ ...
ﺑﺮ "ﺣﺮﯾﻤﺖ " ﺣﺮﺍﻡ ﮐﻦ
ﻫﺮ ﺣﺮﺍﻡ ﭼﺸﻤﯽ " ﺭﺍ !!!...
یکی بود دومیش نبود...یکی با مشروب به فکر خداست..یکی در مسجد در فکر زناست یکی بی حجاب در ذکر خداست یکی با چادر در فکر گناهست یکی موی سیخ با غیرت یکی تسبیح به دست به فکر شهوت یکی ریشش را با تیغ زده یکی با ریش ، مردم را تیغ زده این چنین است حالت ما!!!
ﮔﺮﯾـــــــــﻪ...
ﻓﺮﯾــــــــــــــــــــــــﺎﺩ...
بغض.....
ﺍﯾﻨﻬﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﺧﻢ ﻫﺎﯼ ﺳﻄـــــــــــﺤﯽ اﺳﺖ!
ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺯﺧﻢ ﮐﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﺎﺷﺪ
ﻣﺜﻞ ﻣﻦ ﻣﯿﺸـــــــــــــــــــﻮﯼ !!!
ﻣﯿﻨﺸﯿﻨﯽ,
ﻧﮕــــــــــــــــــﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﯽ,
ﺳﮑﻮﺗــــــ ﻣﯿﮑﻨﯽ,
ﺳـــــــــــــــــــــﮑﻮﺕ ﻣﯿﮑﻨﯽ,
ﺳﮑﻮﺕ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﻭ ..................
درآخر »»»» ﯾﮏ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺗﻠــــــــــــﺦ
غنچه از خواب پرید
و گلی تازه به دنیا آمد
خار خندید و به گل گفت: سلام
و جوابی نشنید
خار رنجید ولی هیچ نگفت
ساعتی چند گذشت...
گل چه زیبا شده بود...
دست بی رحمی آمد نزدیک
گل سراسیمه زوحشت افسرد
لیک آن خار در آن دست خلید
و گل از مرگ رهید
صبح فردا که رسید........
خار با شبنمی از خواب پرید
گل صمیمانه به او گفت: سلام!!!!
تمام کودکان شهر من می دانند :
" مستقیم " نه راست است و نه چپ .
الهی ؛ اهدنا ...
دفتر خاطرات زندگی ام از مشق های دلتنگی عاشقانه ی تو پر شده است
کسی صدایم می زند و من تنها به احترام دل عاشقت
کنار خلیج نام عاشقانه ی تو لنگر می اندازم
دل نوشته هایم
راز دل پریشانم را رسوا می کنند
و من
آواره ی سرزمین رویاهایم میشوم.
اینجا حریم من است حریم قلب کوچکم!
قفس تنهایی من و حرف های ناگفته ام...
کسی دلش برایم نسوزد
من این قفس را دوس دارم و تنهایی ام را
تنهایی...
تنها اتفاق این روزهای من است...
اگززندگی تو را صد بار به زانو در آور
به امید و توکل بخدا برای صدویکمین بار بلند شو.....
خار انقدر با وفا هست وقتی به گلش دست بزنی خونت را میریزد...من هم خارت میشوم به شرط که تو گلم باشی