همه چیز بازیچه نیست .
این را پروانه ای گفت که بالهایش در دستان کودکی جا مانده بود .
خدایا از اینکه بعضی انسان ها را سر راهم قرار دادی ممنونم
چی زیبا مقبول برایم نشان دادی
و چی زیباتر از انچه تصور میکردم مرا فهماندی
که جز عشق تو , یاد تو دیگر همه هیچ است
و چی زیبا عاشقانه بر دلم مینشینی .
گاه مرا میگریانی , گاه مرا میخندانی
نه توان شکوه دارم نه توان گریز
هم دردی و هم درمان
از تو عاجزانه میخواهم
( فقط تو بمان در کنارم ترکم مکن )
( دل نوشته ای خودم )
ای روزگار تو متوجه خودت باش شکستنم همت فرهاد میخواهد
که خودم فرهاد خود هستم .
که با همت فرهاد ابهت فاران از این تنگنایی اختناق و تاریکی سر بلند بیرون خواهم آمد
( دل نوشته خودم )
ادیسون به خانه بازگشت یاد داشتی به مادرش داد
گفت : این را معلم ام داد گفت فقط مادرت بخواند
مادر در حالی که اشک در چشمان داشت برای کودکش خواند:
فرزند شما یک نابغه است واین مكتب برای او کوچک است آموزش او را خود بر عهده بگیرید
سالها گذشت مادرش از دنیا رفته بود روزی ادیسون که اکنون بزرگترین مخترع قرن بود در گوشه خانه خاطراتش را مرور میکرد برگه ای در میان شکاف دیوار ديد اورا گرفت و خواند
نوشته بود : کودک شما کودن است از فردا اورا از مكتب اخراج كرديم
ادیسون ساعتها گریست
ودر خاطراتش نوشت :
توماس ادیسون
کودک کودنی بود که توسط یک مادر قهرمان به نابغه قرن تبدیل شد
تقدیم به مادران
دوست من تو دیگرﻻﻧﻪ ات ﺭﺍ، ﺑﺮ ﺣﺒﺎﺏِ ﺣﻮﺻﻠﻪﺀ ﻣﺮﺩُﻣﺎﻥ ﻧﺴﺎﺯ! ﺗﺎ، ﺁﻭﺍﺭﻩﺀ ﺑﯿﺤﻮﺻﻠﮕﯽ ﺷﺎﻥ ﻧﺸﻮﯼ.